کوچک تر که بودیم چیزی از دنیا و حرف ها و سرکار رفتن ها نمیدونستیم. دنیا ساده تر بود و آدم ها ساده تر و ما ساده تر. مد شده که هرکس شاشش کف کند بزرگ شده و وقت زن گرفتنش رسیده. یا به عبارتی هنوز شاشش کف نکرده همان هنوز بزرگ نشده ی خودمان بود. ما هم که کنجکاو، هر روز چک میکردیم ببینیم کف می کند یا نه.
یکی از همان روزهای همیشگی، تفریح رفته بودیم و همه خوش و خرم و یکی کباب سیخ میکرد، یکی لم داده بود، یکی بازی و هرکسی مشغول بود. ما هم با پسرخاله ها و پسر دایی ها به سر و کول هم میزدیم. دم دم های ظهر بود که با پسرخاله روانه ی دستشویی صحرایی شدیم و یکی مراقب و دیگری حین عملیات سری. کارم که تمام شد، نگهبان شدم که از حیثیت و آبروی پسرخاله هنگام دستشویی کردن محافظت کنم که سر و صدایش بلند شد. با تمام وجودش داد میزد. وااااای، بیاااااین. جیغ میزد و خودش را به در و دیوار میکوبید که همه به سرعت خودشون رو به ما رسوندن از ترس مار یا هر اتفاق بدی. من هم که هنگ.
همه با هم گفتند: چی شده؟ پسرخاله هم با صدای بلند داد میزد من زن میخوام. همه گیج و مبهوت که این بچه ی 12 ساله وسط بیابون چه به زن گرفتن که داد زد، شاشم کف کرده. خودتون گفتین هروقت شاشت کف کرد زن بگیر.
آقا ما رو میگی، از خنده روی زمین غلت میزدیم. یکی هم پیش قدم شد و با پَس گردنی آب دار پسرخاله رو بدرقه میکرد. زمین و زمان از دست دیوانه بازی های این بچه میخندیدن. از همان موقع بود که فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمان رفته بود.
+خاطرات یک روز ابری.
به نام خدا
تعطیلات نوروز با تحویل سال خونه دختر دایی شروع شد و بعد حافظیه و سعدی و گشتن و کلی خوشحالی. طبق معمول همیشه اعداد نجومی عیدی گرفتن من به رقم قابل توجه چهار هزار تومان (سند) رسید و بعد از دوازده روز به ده هزار تومن نزدیک شد (نه هزار تومن) که قصد داشتیم بین بچه ها نصف کنیم.
بعد از چند روز تفریح در شیراز بالاخره عازم اصفهان شدیم و با اینکه دلم میخواست برم بوشهر عروسی امین ولی نشد و شرمنده شدیم!
سفر به اصفهان با یازده نفر خوب طبیعتا باید خوش بگذره که همینطور هم بود و کلی عکس و تفریح و خنده و کلی خاطره. این سفر که حدود پنج روز طول کشید کلی روحیه ام رو عوض کرد و سرزنده و شاداب شدم.
روز دوازده فروردین هم که برگشتیم خونه که مهمونای بسیار خوبی خونه داییم بودن که با اونا چند روز آخر تعطیلات رو فوق العاده خوب گذروندیم. دختر داییم و شوهرش و خواهر شوهرش و بچه های خواهر شوهرش و داماد خواهر شوهر دختر داییم مهمونای ما بودن که با وجود اونا خیلی شاد بودیم!
نا گفته نماند یکی از این مهمونا دختری بود که من به شخصه با اینکه زیاد نمیشناختمش ولی خیلی قبولش داشتم که این چند روز فهمیدم بهتر از اون چیزی هست که من فکرشو میکردم ! ( حالا چرا اینو گفتم ؟ ) واسه اینکه خیلی حرف و حدیث ها پشت سر من و این بنده خدا بود که با ازدواج ایشون همه چیز تموم شد و خیال ما راحت شد؛ که باز هم میگم در خوبی ایشون هیچ شکی نیست!
خب تعطیلات نوروز هم به خوبی ِ هرچه تمام تر به پایان رسید و دیگه باید برم به دیار درس و دانشگاه که خب دلم واسه همه دوستام تنگ شده! برم ببینمشون! کلا دانشگاه و دانشجویی یه حال دیگه داره که فقط باید در اون شرایط باشی که درک کنی!
یکی از آشناها سخت مؤمن هستو شیفته ی امام علی.
دیروز رفتم خونشون داشت یه کاری میکرد ! بهش گفتم فلانی تو مگه شیفته امام علی نیستی ؟ گفت آره ! گفتم بابا اما علی حتی یه دونه مورچه هم نکشت ، تو چرا داری سم مورچه میریزی که یه لشکر مورچه رو بکشی ؟؟؟
یکم رفت توی فکر و تأمل کرد . بعد از چند ثانیه گفت پاشو ، پاشو . این فوضولیا به تو نیومده !!!
یکی از ترس ناک ترین جملات، این بود که "یه برگه از کیفتون بیارید بیرون"
پ.ن: دلم واسه مدرسه تنگیده است.
دلم برا یه نفس راحت کشیدن تنگ شده
یا رب.........................
فقط بخاطر خودت ;)
«که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت »
ساعت 5 دارم از خونه میرم بیرون میگم 11 میام.
بابام میگه حالا خودت به درک اون دختره صاحاب نداره؟