![](https://igcdn-photos-g-a.akamaihd.net/hphotos-ak-xap1/t51.2885-15/e35/13774888_1558402924466750_921113376_n.jpg)
ساعت هفت صبح بود. منتظر سرویس بودم برم بیمارستان. آفتاب تازه قد کشیده بود و آروم همه جا رو نوازش میکرد. خیابون انقدر شلوغ بود که به سختی میشه ازش رد شد. انگار که کل این شهر بیدار باشن. داشتم چشمامو عقب جلو میکردم و کل منطقه رو دید میزدم. نمیدونم پشت اون درختا چی هست. آفتاب تا اون آخر قد کشیده بود. همه چی نشونه ی صبح بود الا...
خواب بود. نمیدونم چرا!؟ چرا اونجا!؟ وسط کنجکاوی هام یهو دیدم یه پسر بچه ی دوازده سیزده ساله از خواب بیدار شد. زیر اون درخت توت خوابیده بود. چشماشو مالید. دو دقیقه خیره بود به خورشید. بعد پاشد هراسون رفت. نمیدونم چرا!؟ چرا اونجا!؟