بعد از اینکه میلاد زد به سرش و گفت میخوام برم، یکی یکی آدم های اطرافم بار و بندیل رو بستن و رفتن. هرکدوم به یه سمت. فکرش هم نمیکردم میلاد بتونه این همه راه رو بدون هیچ برنامه ریزی، بدون هیچ آمادگی بره و برسه و مطمئنم با همه ی اون سختی ها حداقل خیالش از زندگیش راحته.
خلاصه دونه دونه رفتن و من هنوز توی پیچ اول گیر کردم. حالا هم که نوبت به محسن شده. یکی دو سال تلاش کرد و رفت و اومد و خرج کرد و ... حالا جواب ویزای اتریشش اومده که باید بره.
چقد براش خوشحالم و چقدر برای خودم ناراحت که هنوز گیر کردم اینجا و هر روز با همه ی دغدغه ها و ترس از آینده ها و سردرگمی ها و بی هدف بودن ها و مبهم بودن ها دست و پنجه نرم میکنم. ولی خب هنوز موقعیتش جور نشده. یا جورش نکردم. یا بهتر بگم تلاشی برای جور کردنش نکردم.
خلاصه این یکی هم رفت. نمره الف دانشگاه شیراز. هفت هشت سال سابقه ی کاری و همه چیز رو گذاشت و استارت زد برای زندگی جدید، بهتر و معقول تر. حرکت به سوی جایی از این کره ی خاکی که مثل انسان باهات برخورد کنن. موفق باشی رفیق.
هر چه قدر میگذره بیشتر میفهمم که باید رفت و بیشتر درک میکنم که اگه موندیم باید زندگی کنیم!