روز فروغ تو باد می آمد. دنیا مدهوش از آمدنت بود. جهان را میگفتی ، انگار آشفته بود. انگار آمادگی حضورت را نداشت. نمیدانست با این اتفاق چه کند. ترس بر اندام دنیا افتاد و شهر لرزید و باد هراسان به دور خود میچرخید...
خورشید در حال غروب بود؛ خورشید هم نتوانست تورا ببیند. رفت و رفت ...
و تو آمدی و جای خورشید تابیدی ، جای باد فریاد زدی و جای زلزله شهر را لرزاندی ...
تو آمدی تا بتابی ، بتابی بر و خود و خانواده ات... آمدی تا زن باشی، تا بگویی من زن هستم و با حس زنانه ات قلب دنیایی را در دست گیری...
هوا را میگویی ؟ پگاه بود و او نیز نتوانست پگاه باشد. پگاهی رفت و پگاهی آمد. پگاهی آمد تا صبح را در قلبش گیرد، شب را در سکوتش بشکند و خورشید را در چشمش طلوع کند و گل را از احساسش به زانو در آورد.
خواهر بهتر از وجودم ، آمدی تا با آمدنت دنیایی را بشکافی ، ساده باش آما بی انتها ، آرام باش اما پرشور ، بی قرار باش اما برقرار ... تولدت مبارک ...
+ از طرف برادرت
صدتا تبریک
با این که از دستت ۸ تا عصبانیم