یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

جرقه نمیخوره لامصب

قدیم تر ها اینجوری نبود. اینجوری نبود که بی حس بشم و بی رمق. چند وقتی هست که نسبت به همه چیز این دنیا بی حس و بیخیال هستم. خیلی هاشان اصلا مهم نیست ولی خودم که مهم هستم. حتی نسبت به خودم. به آینده، پیشرفت، حرکت، تکاپو. به همه چیز بی رمق شده ام. جرقه نمیخورد لامصب. مغزم را میگوییم. یک حرکت، یک اراده، یک اتفاق. هیچ هیچ هیچ. انگار چیزی توی وجودم گم شده باشد. انگار چیزی توی وجودم سوخته باشد که قوه ی تحریکم کار نمیکند. شب هایی که بیمارستان هستم، کتاب می آورم اما، دریغ. حتی یک صفحه هم نمیخوانم و کتاب را باز نکرده برمیگردانم. حتی به سنگینی کیفم هم توجه نمیکنم. حتی جواب این همه تلاش برای آوردنش هم نمیدهم. هیچ.

کاش میدانستم بقیه ی آدم های روی کره ی خاکی چطور این همه انرژی دارند. چطور این همه انگیزه. ازکجا؟ بخاطر چه؟ کاش یکی بیاید و به دادم برسد. خودم که انگار نه انگار.