یکی از معدود شب هایی بود که وسط خدمت مقدس بیرون بودیم و میچرخیدیم. خیلی ها بهتر میدونن بعد از کلی توی پادگان بودن چه حالی میده قدم زدن و خیابون دیدن. خوشحالی از وجودم میریخت بیرون و گل میگفتیم و گل میشنیدیم.
همینجوری که راه میرفتیم و خودمون رو به در و دیوار میزدیم، لامپ و نوری کافی پیدا کردیم واسه عکس گرفتن های یادگاری. همینجور که عکس میگرفتیم یکی گفت از منم عکس بگیرین جوونا. برگشتم دیدم روزنامه فروشِ مهربونی پشت سرم داره لباس خودشو مرتب میکنه. - چی بهتر از این واسه لبخند زدن. - منم معطل نکردم و سریع دوربین رو گرفتم سمتش و گفتم یک، دو... یهو گفت "نگیر نگیر، بذار یه کتاب بگیرم دستم. اها، این خوبه، پاچه ورمالیده"
لبخند قشنگی زد و... یک، دو، سه. گفت بیا بهِم نشون بده. نشونش دادم و گفت خیلی خوب شد. چقد خوشتیپم و خدافظی کردیم.
از اون به بعد، تا رسیدیم پادگان سکوت عجیبی باعث شد همه توی فکر باشن. چقدر مهربون، چقدر آروم، چقدر غمگین بود. کاش میشد بنشینی و بپرسی که پدر جان چرا پیراهن سیاه؟ اونم دو تا استکان چایی بریزه و بگه...
شب زیبایی بود. شبتون زیبا.
هیچ انسانی کامل نیست. همه ی ما نقص هایی در ظاهر و باطن داریم. بدترین اتفاق برای یک فرزند مسخره شدن در جمع توسط والدین خود است که باعث سرخوردگی، احساس گناه کردن و گوشه گیر شدن میشود.
همه ی ما میدانیم برای پیشرفت در زندگی اکثر آن چیز هایی که برای پیشرفت لازم است را باید از دیگران بیاموزیم و بخشی را نیز خودمان تجربه کنیم. این بدان معنا نیست که در طول این راه، زندگی خود را با دیگران مقایسه کنیم.
من، تو و همسایه، هرکدام انسان هایی منحصر به فرد هستیم روی این کره خاکی و دارای توانایی هایی منحصر بفرد. نمی توان خود و توانایی های خود را با انسان دیگری مقایسه کرد. که مقایسه شدن با دیگری درد آور ترین فشار روحی برای انسان هاست. قرار نیست همه به اندازه هم بدانند، بخوانند، بخوردند، بخوابند و... که همه ی این رفتار ها مختص خود آن فرد است. هیچ گاه نه خود، نه زندگی خود و نه اطرافیانمان را با دیگران (افراطی) مقایسه نکنیم. مقایسه وقتی بهترین نتیجه را میدهد که امروز خود را با دیروز خود مقایسه کنی.
ویدیوی زیبا از زیبایی ِ عشق. وقتی که عشق، زبان، مذهب، رنگ، جنسیت، ملیّت و توانایی نمی شناسد. وقتی که عشق، عشق می آفریند.
کاش دنیایمان پر عشق باد.
لینک این ویدئو توی یوتیوب به این نام و آدرس هست :
که لینک اصلی این ویدئو هست با چندین میلیون بازدید. :) یا علی.
همیشه مسئله این بود که چرا ارزش هایم با دیگران انقدر زیاد فرق میکند؟ چرا همیشه حس میکنم آن چیزی که من از زندگی و این دنیا طلبکارم آن چیزی نیست که دیگران برایش میجنگند. چرا هیچکس پیدا نمیشود کتابی به تو بدهد و بگوید بیا این کتاب را بخوان یا هیچکس نمیگوید امروز برایت یک گل گرفته ام بی مناسبت. چند باری هم که خودم کتاب هدیه دادم شد مایه ی آبرو ریزی که این دیگر چه هدیه ایست. کتاب میخواهم چکار.
خلاصه که سرت را درد نیاورم. بد دوره ای شده رفیق. بد
من دوست دارم در آینده فاحشه بشوم. مرد فاحشهای که همسایه ما است خیلی زندگی خوبی دارد ، او خیلی مهربان است. همیشه به دخترها و زن های توی خیابان کمک میکند و به آنها پول توجیبی میدهد. همیشه دخترهایی که توی خیابان تاکسی گیرشان نمیآید را سوار میکند وگاهی آنهایی که خانه ندارند را به خانهی خودش میآورد. او مرد خیلی مهربانی است . او برای زن هایی که توی موبایلش لباس ندارند لباس میخرد برای زن ها و دخترهایی که گرسنه هستند شام می خرد و همیشه خانه اش مهمانی است و خوش گذرانی مى کند. حتی یک بار به خود من گفت اگر توی فامیل مان کسی نیاز به کمک دارد به او معرفی کنم، او مرد خیلی خوبی است. پدرم همیشه میگوید او یک فاحشه است و هیچکس دوستش ندارد. ولی من دوست دارم مثل او مهربان و با محبت باشم. یک بار که پلیس در خانه اش آمده بود به من گفت آمدهاند که از او تشکر کنند. کاش من هم یک فاحشه بشوم
همیشه با دیدن فیلم ها و تصاویر زیبای دنیای محبت به وجد میام، بغض میکنم و ذهنم درگیر میشه.
چگونه میتوان به آرزو رسیدن کودکی سرطانی رو دید و اشک نریخت؟! چگونه میتوان انسانیت رو دید و قلبت تند تند نزند؟
هیچوقت نتونستم وارد بخش کودکان سرطانی بشم. هیچوقت نمیتونم فکر کنم به لحظه ی ورودم به سازمانی مثل محک. یادم که به بازدید های دانشجویی از خانه ی سالمندان می افتد دیگه اون روز، روز من نیست. چطور اون همه بغض رو تحمل میکردم؟!
همیشه ته آرزو هام این بوده که روزی به جایگاهی برسم که بتونم سهم کوچکی از دنیای پرشور ِ محبت داشته باشم ولی محبت همیشه به کار های بزرگ نیست.
محبت شاید شاخه گلی هزارتومنی باشد.
وقتی نمیتونی خودتو در آینده تصور کنی.
وقتی خودتو فقط توی همین لحظه میبینی.
وقتی نمیتونی واسه خودت هدف داشته باشی.
وقتی هیچ احساس مسئولیتی روی آینده، زن، زندگی، بچه و خانواده و از همه بیشتر خودت نداری. دوستات هر کوفتی میکشن و هر کوفتی میخورن و هر غلط اشتباهی میکنن تو هم کنارشونی و پا به پاشون میری.
وقتی دانشجویی و شهر دور و نیست سایه بابا مامان بالا سرت و فکر میکنی الان وسط جزایر هاوایی هستی و انقدر آزادی که میتونی هر غلطی بخوای بُکُنی و شُرتت رو در بیاری و بری وسط خیابون، پُشتَک بزنی و دوتا ترامادول ۲۰۰ میندازی بالا و واسه خودت فضانورد میشی و اول تا آخرِ ملت رو یکی میکنی و پادشاهی سرزمین های اسکاندیناوی رو میزنی پشت قواره زندگیت.
اصلا نمیفهمی آینده ایی هست، زنی هست، زندگی ایی هست، بچه ایی هست، آرامشی، هست یا نیست؟ سلامتی، هست یا نیست؟
سرتو انداختی پایین و از گاو بی شعورتر میری جلو.
پ.ن: کاش یکم جلوتر رو هم ببینم.
پ.ن: وقتی وسط اینطور جمعی هستی و فقط وبلاگت آرومت میکنه.
پ.ن: بنویس تا زجّه بزنه کلمه زیر دستات. بنویس تا بمیره تک تکِ نفس هات میون این همه وهم و خیال.
پ.ن: من واسه خودم زندگی میکنم، به آینده ام مسئولم
پ.ن: بنویس تا بمیره کلمه هات