یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

عجبا از دست بشریت.


چند روزی ست موجبات دو جا کار بودن فراهم شده و با تمام سختی ها و زندگی نداشتن ها اینجوری ادامه میدم. نکته ی مهم اینه که کار دوم دقیقا آزمایشگاهی هست که مسئول همینجا ( بیمارستان ) صاحب اونجاس.

روزهای اول تصمیم گرفتم برای حفظ آرامش روانی خودم به همکارهای  بیمارستان نگم که دو جا کار شدم و صحبت کردم با آقای مسئول که لطفا کسی مطلع نشه.

یکی دو سالی که بیمارستان هستم، طبق روال همیشه تمام پرسنل رو به یه چشم دیدم و به همه به یه اندازه احترام گذاشتم تا اینکه این روزها دارم اتفاق های جالبی رو میبینم. پچ پچ هایی که پشت سرم من راه افتاده و تیکه انداختن ها و ترد شدن از جمع همکارها و ... اتفاق هایی که میتونه چهره ی واقعی هرکسی رو واسم نمایان کنه. چیزی که ببینم همکارام چطور شخصیتی دارن.

اینو نوشتم که همیشه یادم بمونه باید به هرکسی به اندازه خودش احترام گذاشت.

اشتباه بزرگ اینه که زندگی‏ت رو بخاطر دیگران خراب کنی. هیچوقت نباید توی تصمیم هات، وای مردم چی میگن، وای همسایه چی میشه، وای فلان و وای بیسار آورد. ما فقط یک بار زندگی میکنیم پس برای خودمون زندگی کنیم.

خلاصه که دارم روزهای جالبی رو سپری میکنم. افرادی رو میبینم که زندگی و کارشون رو ول کردن تا از زندگی بقیه سر در بیارن. وا عجبا. وسلام.

شاید سخت باشد.

راستش را بخواهی مدت زیادی نبود که وارد رابطه ی اشتباهی شده بودم که همه ی زندگی رو برام سخت کرده بود. هر روز ناراحتی و اعصاب خوردی از دیدن و ندیدن و بودن و نبودن و شنیدن و نشنیدن و خیلی چیزهای دیگه ای که نباید هیچوقت یه نفر رو ناراحت کنه. از اونجایی که معتقدم همه چی میتونه درست بشه بارها و بارها سعی کردم درستش کنم اما خب نشد که نشد.

همیشه یادت باشه رابطه ی اشتباه رو یا باید درست کرد یا تموم. من که تموم کردم چون درست نمیشد. حالا زندگیم رنگ و بوی آرامش گرفته و میتونم با خیال راحت به زندگیم برسم. بدون اینکه شب بخوام با ناراحتی و فکر های بدرد نخور وارد رختخواب بشم.

اما مسئله ی مهم این هست که چیزی نگذشت که وارد یه رابطه ی جدید شدم. رابطه ای که طرف مقابل جدید نبود اما این مرحله جدید بود. کسی که چهارسال از من بزرگتر هست به من پیشنهاد ازدواج داده و من نمیدونم باید چه تصمیمی بگیرم. مطمئنا اگر فرد مورد اعتمادی نبود خیلی راحت میشد ازش گذشت. اما حالا یه اتفاق تازه افتاده. طرف مقابل دختری مهربان، با ادب، با فکر بزرگ، خانواده دار، اندیشه ای شبیه به من و رفتاری کاملا مثبت گرا هست که میشه روی بودنش حساب باز کرد.

همه ی این حرف ها خیلی جواب واضحی داره اما من، کمی تردید دارم از اینکه میتونم یا نه؟! بزرگتر بودنش اتفاق بزرگی نیست، مسئله ی اصلی وارد رابطه شدن هست. آیا این رابطه انتهای خوبی داره یا نه!‌ میشه خوشبخت بود یا نه! و خیلی سوال هایی که نمیدونم توی بیست و شش سالگی چه جوابی باید بهش بدم.

دوباره باید نوشت. دوباره باید خواست.

وقتی کتاب "انضباط فردی" از برایان تریسی رو میخوندم، به این نکته رسیدم که باید بشینی و بنویسی. هرچیزی رو که میخوای رو باید بنویسی. چندین بار پیش گفتم که از ابتدای سال شروع کردم به نوشتن اون چیزی که از زندگی توی این یک سال میخوام و چقدر کم توقع بودم و چقدر زود به همه ی اون چیزی که میخواستم رسیدم و من موندم و نیمه دوم سال بدون برنامه.

چند شب پیش باز نشستم و نوشتم. برایان تریسی میگه برای هر بازه ی زمانی حداقل 10 برنامه داشته باش. مغز انسان انقدر پیشرفته هست که بتونه روی هر 10 برنامه کار کنه و برای رسیدن به همشون راهکار هایی رو پیدا کنه. اول سال واقعا از زندگی چیز خاصی نمیخواستم. یک انسان کم توقع، با کوچکترین درخواست ها که الان میفهمم این ها همه ابتدایی ترین خواسته های هر شخصی میتونست باشه.

باز نشستم و نوشتم اما این بار متفاوت تر. به روش برایان تریسی. جوری که انگار همه ی اتفاق ها، همین نزدیکی، افتاده باشه، با ضمیر اول شخص.

1- من تا آخر پاییز یک ماشین دارم. 2- من انقدر درآمد دارم که بتونم به دیگران کمک کنم. 3- من تا آخر سال از لحاظ شغلی ارتقا پیدا میکنم. 4- من 75 کیلو هستم و خوش استایل. 5- من از تمام ساعات شبانه روز برای کلاس و ورزش و کار استفاده میکنم. 6- من خیلی خوش شانس هستم و به هرچیزی میخوام میرسم. 7- من با افراد جدیدی توی زندگیم آشنا میشم که سطح زندگی منو ارتقا میدن. 8- من با فردی خاص آشنا میشم که میتونه زندگی منو به سمت بهتر شدن هدایت کنه. 9- من تا آخر سال به تمام خواسته هام رسیده ام. 10- من تا آخر سال سطح زبان انگلیسی خودم رو خیلی خوب بالا برده ام.

ولی میدونی، سخته. اینکه بدونی چی میخوای سخته. اینکه بتونی حداقل ده خواسته رو بشمری سخته ولی میشه. حالا من دوباره برای این شش ماه آماده میشم. ذهن من و تمام کائنات برای رسیدن من به همه چیز آماده شدن و در تکاپو برای تحقق همه ی خواسته ها و من منتظر برای رسیدن به هرآن چیزی که لایقش هستم.

آیا به چیزی معتقد باشی، اتفاق میفته؟

چند روز پیش داشتم کتاب " انضباط فردی " از برایان تریسی رو میخوندم. کتاب جالبی هست که میگه انضباط فردی مهترین عامل پیشرفت هر انسان هست و به هرچیزی که فکر کنی و اعتقاد داشته باشی برات اتفاق میفته. در مواردی از اتفاق های زندگی واقعا به این حرف ها رسیدم ولی خب هنوز نمیتونم کاملا معتقد باشم که انسان میتونه چیزی رو با فکر کردن بهش بدست بیاره. ولی اینو میدونم که اگر به یه خواسته، شخص یا هرچیزی شب و روز فکر کنی مجبور میشی واسه رسیدن بهش تلاش کنی و تلاش یعنی رسیدن به اون چیزی که میخوای.

البته یه قسمت از کتاب که منو توی فکر فرو برد، نوشتن برنامه های روزانه بود. اینکه اگر از شب قبل بشینی و برنامه ی فردا رو بنویسی و اولیت بندی کنی، ضمیر ناخودآگاه تا صبح روی برنامه ها فکر میکنه و بهترین مسیره رو  انتخاب میکنه و فردا صبح که بیدار میشی، انگار تمام اون چیزی که برای تمام کردن کارها میخوای رو میدونی. نشستم و چند روزی به خودم فشار آوردم که بنویسم و آماده باشم واسه فردا. هر بار فقط دو، سه و نهایتا چهار برنامه. تمام روز خالی و بی برنامه بودن موج میزد توی زندگیم. هیچ چیز مهیجی وسط برنامه هام وجود نداشت. چی شده؟ چرا انقدر خلوت. چرا انقدر ساعت اضافی توی زندگی؟ نه استخر، نه ورزش، نه تفریح و نه هیچ چیزی جز کار و خواب.

و همچنان من و زندگی ای که به سوی پیشرفت حرکت نمیکنه.


از فواید کتاب و کتاب خوانی

- آیا وقتی به مهمانی می‌روید به گل‌های قالی چشم می‌دوزید؟
- آیا صحبت کردن با یک غریبه قلبتان را به تپش می‌اندازد؟
- آیا در مصاحبه‌های استخدامی با حالتی عصبی می‌نشینید و دنبال کسی دیگری می‌گردید تا شروع به صحبت کند؟
- آیا در یک جلسه مهم کاری زانوهایتان می‌لرزد و کف دستتان عرق می‌کند؟

از همان بچگی ساکت و سر بزیر بودم. از دیورا صدا در می آمد، از من نه. سالهای زیادی همینطور ساکت و کم حرف. جوری که حرف زدن یادم رفته. همیشه قرار گرفتن در جلسه ها و جمع های چند نفری که افرادی غریبه حضور داشته باشن برام سخت بود. ترس نه ولی حسی بود که دوست نداشتم وارد اینجور جمع ها بشم و خودم رو توی فشار روانی قرار بدم که حالا اگر کسی با من صحبت کرد چی بگم و با اونا که غریبه هستن چطوری سر صحبت رو باز کنم و هزارتا فکر که مانع رفتن من به خیلی از جلسه ها میشد و تبعات این اتفاق از دست دادن دوستان جدید، از دست دادن فرصت های شغلی جدید و خیلی محاصن معاشرت با افرادی جدید توی زندگی بود. تا اینکه دست به کار شدم. شروع کردم به گشتن و تحقیق کردن در رابطه با کتاب هایی که بتونن این مشکل رو حل کنن و خواندن کتابی که این روند رو برای من متحول کرد. کتاب "هنر گفت و گو"  نوشته دبرا فاین،‌ ترجمه مرجان مهدی پور، کتابی بود که من رو با روش های غلبه بر ترس، راه های ایجاد ارتباط، نحوه ی شروع صحبت با افراد، ادامه دادن حرف و تمام کردن و حتی روش هایی برای دیدار دوباره با مخاطب آشنا کرد.

چقدر خوب میشه که اگر توی هر زمینه ای در زندگی مشکل داریم به کتاب اعتماد کنیم. بخونیم و یاد بگیریم و یادداشت کنیم چیز هایی که میتونن زندگی ما رو متحول کنن. حالا من با اعتماد به نفس و شوق زیادی مشتاق رفتن به جاهایی هستم که بتونم آدم ها، اخلاقیات، فرهنگ ها و کلی چیز های جدید رو ببینم و بدستشون بیارم.

 پس اگر شما هم مشکلی دارین در این رابطه، حتما شروع کنین به خوندن کتاب. هر کتابی که فکر میکنین بهتون کمک میکنه.

      کتاب خوانِ همراه

      از وقتی با فدیبو آشنا شدم، میتونم کتاب هایی که دوس دارم رو با تخفیف بخرم و همیشه، بدون اینکه بخوام چیزی رو حمل کنم کتاب هامو همراهم داشته باشم. ایده ای که خیلی خوب و کاربردی و با برنامه اجر اشد و واقعا واسه اونایی که دغدغه کتاب خوندن دارن میتونه مفید باشه.

      البته وقتی فدیبو رو نصب کردم که آنچنان پیشرفت نکرده بود ولی الان که دوباره برگشتم سمت این برنامه ی خوب دیدم که حداقل 7000 جلد کتاب توی خودش داره. از معروف ترین کتاب ها تا مجلات و ...

      خلاصه میخواستم بگم بهترین پیشنهاد برای همیشه کتاب خوندن میتونه این برنامه ی ساده و با امکانات جالب باشه. امکاناتی مثل هایلایت کردن هر قسمت از کتاب که بخوای و گذاشتن روبان روی آخرین صفحه ای که خوندی. از دستش ندین.


      ببین انسان ها در موردت چه فکری می کنند.

      همه چیز برمیگرده به تصورات ذهنی قبل از مواجه شدن با هر فردی. به رویا پردازی هایی که قبل از هر ملاقات واسه خودت میکنی. شاید گاهی وقت ها شده که با خودت گفتی فلانی چطور با فلان دختر/پسر ازدواج کرده؟ یا حتی قبل از رفتن به یه ملاقات کاری، مهم اینه که انتظارت از طرف مقابل چی باشه که نوع رفتار شما رو انتخاب میکنه.

      دوستی از دانشگاه داشتم، ما رو دوست داشت و توی خونه همیشه از من به عنوان یه پسر خوب تعریف میکرده. بعد از مدت ها خواهرِ دوست ما اول مجازی بعد هم کمی واقعی تر با من وارد رابطه شد. انقدر تصورات ذهنی ش قوی شده بود و واسه خودش شب ها رویا پردازی کرده بود که بعد از یه مدت گفت اون روزا هرکار میگفتی میکردم چون از تو یک غول ساخته بودم (با اینکه هیچوقت منو از نزدیک ندیده بود).

      شما کافیه یک خواهر/برادر، دوست/غریبه، خودی/دشمن داشته باشی که واسه یک فرد خاص از شما تعریف خوب/بد کرده باشه. اونوقت هست که شما به سختی میتونی خودت رو از این رویا پردازی نجات بدی. چون طرف مقابل ذهنیت خودش رو شکل داده نسبت به شما.

      یکی از مهمترین زمان های ساختن ذهن، در مورد فرزند اول به بعدی هست. وقتی وارد مرحله ی داشتن فرزند بعد میشین، باید یک روح لطیف و دوس داشتنی و تپل مپل و خوشگل واسه فرزند یا فرزند های قبل بسازین. باید جوری باشه که قبلی ها عاشق خواهر/برادر جدیدشون باشن. حتی با اینکه اونو ندیدن. که این میتونه توی روابط خانواده خیلی تاثیر بذاره.

      و این چیز های ساده هست که ما رو مسئول میکنه در برابر دیگران. اینکه در مورد هرفرد، همسر، خواهر، برادر، دوست و هرکسی با افراد مختلف چطور صحبت کنیم و از اون فرد چه چیزی بسازیم. میتونیم با یک کلمه ی اشتباه یک نفر رو خیلی پایین تر یا بالاتر از اون چیزی که هست جلوه بدیم. میتونیم زندگی دو نفر رو خراب یا بسازیم. میتونیم اعتماد به نفس رو از یک نفر گرفته یا به اون شخصیتی قدرتمند بدیم. و اینها همه مسئولیت های به ظاهر پیش پا افتاده ای هست که باید جدی بگیریم.

      حتی ما میتونیم خودمون چیزی که دوس داریم (که حتی شاید اون نباشیم) رو به دیگران تحمیل کنیم. با نحوه پوشش، صحبت کردن، رفتار و ... که خب همه میدونیم که برخورد اول خیلی مهم هست و برخورد های دراز مدت. ما روز اول اون چیزی رو به دیگران نشون میدیم که دوس داریم و در دراز مدت اون چیزی که هستیم.

      که خب البته، بخاطر همین هست که میگن  بزرگترین سرمایه برای هر فروشنده، تبلیغات هست. حتی اگر اون چیزی نباشه که ارائه میده.


      پ.ن: خلاصه خیلی حواسمون به خودمون باشه. چیزی نشیم که دوس نداریم.


      کاش انقدر کم توقع نبودم.

      بارها شده در تمام فضای واقعی و مجازی گفته ام که کاش حتی کمی بیشتر از این از دنیا توقع می داشتم. اول سال بود که گفتم بنویس تا به اون چیزی که میخوای برسی. حالا به تمام اون چیزی که میخواستم رسیدم و هنوز شش ماه از سال باقی مونده. شش ماه که هیچ خواسته ای برایش باقی نمونده و باید دنیای جدید رو بسازم.

      چرا انقدر کم توقع؟ چرا انقدر با احتیاط؟ چرا نباید از این دنیا و آدم ها بیشترین ها و بهترین ها رو خواست؟! {چایی بعدی را میریزد} از همان اول سال بیشتر تمرکزم روی کار و درآمد بود که دستم توی جیب خودم باشه و راهی رو برم که خودم دوس دارم. فکر نمیکردم دنیا انقدر سریع پیش بره که خواسته هام تموم بشه. فکر نمیکردم انقدر کم از دنیا طلبکار باشم که ته آرزوهای سالانه ام بشود سر کار رفتن و کلاس زبان . حالا که هر دوتاش محقق شده، خب؟ بقیه راه چی؟ ادامه ی داستان باید چطور باشه؟!

      اما نباید انقدر قانع باشی که روزی بشینی و حسرت بخوری که چرا میشد حرص و ولع داشت و نشستی و نگاه کردی و گفتی همین برای امروز کافی ست. حالا باید بیدار شی و برای شش ماه بعدت برنامه بریزی. از دنیا طلبکار باشی و هرچیزی که میخواهی رو بنویسی که مطمئن باشی به همه ی خواسته هات میرسی و هیچ چیزی نمیتونه تورو  از شوق و ذوق بگیره.

      ولی حالا هرچه به دکمه های کیبورد نگاه میکنم، هرچه فسفر های مغز رو میسوزونم {ساعت 05:10 صبح است} هرچه به آینده نگاه میکنم، چیزی برای بدست آوردن پیدا نمیکنم. این همان نشانه ی افسردگی  نیست؟!‌ انسانی که برای ادامه ی زندگی هیچ برنامه ای ندارد. تنها چیزی که حس میکنم برای ادامه ی زندگی لازم دارم یه همسفر خوب و پرانرژی و خلاق است که با اون بتونم کمبود ها و کاستی های زندگی م رو ببینم و پرورش بدم. یک نفر که نقش یک زن واقعی رو توی زندگی م بازی کنه برای رسیدن به هرچیزی که کم دارم. یه چیزی که فرای ذهنت باشه و بتونی دنیات رو باهاش کنترل کنی.

      البته خب، جنس خوب خرج داره، زمان میبره، باید وقت گذاشت. ولی چه چیزی لذت بخش تر از این که برای چیزی که دوست میداری اوج بگیری و پرواز کنی. خلاصه که حس میکنم یک شوق و ذوقِ دائمی توی زندگی کم دارم. یک حاشیه امنیت برای ذهنم. چیزی که تکاپو داشته باشه، انرژیک. باید بیاید و رنگ و روی زندگی را عوض کند.

      #wedding

      بالاخره خواهر هم رفت و عقد کرد و زندگی جدید رو شروع کرد. رفت و قاطی یزدی ها شد. دو سه روز مهمون داری کردیم و رفتن. فقط واسه بودنش نوشتم.

      مدیریت

      حس میکنم مدیریت کلمه ی گنگ و نامفهومی باشه توی کشور ما. چیزی که خیلی از ماها بلد نیستیم و واسه همینم خیلی جاها ضربه میخوریم یا عقب میمونیم از کاروان.

      در کل که مدیریت یک کلمه نیست ولی اگر بخوایم خیلی ساده بهش نگاه کنیم، روش و تکنیکی هست که میتونه ما رو توی زندگی به جلو پیش ببره. مدیریت زمان، مکان، پول و هرچیزی که برای هر انسان لازمه.

      خانواده های زیادی هستند که روش های مدیریت کردن زندگی رو به بچه هاشون یاد میدن که توی زندگیشون بتونن از این روش ها استفاده کنن و خانواده های خیلی بیشتری هستند که هم خودشون این کار رو بلد نیستن هم به بچه هاشون یاد نمیدن. خلاصه این میشه که اون بچه هر روز باید آزمون و خطا کنه و وقت بیشری بذاره واسه پیدا کردن راه بهتری واسه زندگی. که اگر انقدر از نظر فکری رشد کرده باشه که بفهمه باید راهشو پیدا کنه. چه بسا بچه هایی که هیچوقت این راه رو پیدا نمیکنن.

      خلاصه، خود من یکی از اون دسته آدم هایی هستم که هر روز با آزمون و خطا سعی در پیدا کردن راهی هستم برای مدیریت زندگی. مدیریت پول و وقت و چیزایی که نمیشه سرسری گرفتشون.

      امشب داشتم به این فکر میکردم که بعد از پنج ماهی که سر کار هستم و حقوق گرفتم، چرا هیچ چیز خاصی توی دستم نیست و چرا هیچ پس اندازی ندارم!؟ پس این همه پول چی شد؟ کجا رفت؟ خرج چی شد؟ که باز میرسیم به همون قضیه که باید بدونی، چطوری، کجا و برای چی پولتو خرج کنی. راهی که هر انسان، هربچه، باید از محیط خانواده شروع به تمرین کردن و یادگرفتنش کنه تا موقع لزوم بتونه به بهترین نحو از اون استفاده کنه. نه وقتی که بزرگ شد و بعد از یه مدت دید هیچی نداره و با خودش گفت ای بابا، پس چی شد این همه کار کردم.

      البته اینم که میگم هیچی تهش نمونده، واسه اینه که بعد از دو سال زیر خط فقر بودن در محیط سربازی و سطح زندگی نزدیک به صفر بودن، نیاز داشتم یکم خرج کنم و تمام احساسات خودم رو بتونم ارضا کنم ولی خب به قول معروف دیگه بسه، دیگه نمیشه اینطوری باشه. باید بشینم و یه فکر درست حسابی واسش بکنم. دیگه باید از این سری بدونم چی میشه و چی نمیشه.

      البته که بحث مالی فقط یک قسمت از زندگی هست و بحث زمان هم میتونه خیلی خیلی مهم باشه. این که وقتتو واسه چی خرج کنی و آخرش قرار باشه به چی برسی. که بعدا سر فرصت در مورد اونم واسه خودم مینوسیم که یادم نره.

      وسلام./