یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

پاچه ورمالیده

یکی از معدود شب هایی بود که وسط خدمت مقدس بیرون بودیم و میچرخیدیم. خیلی ها بهتر میدونن بعد از کلی توی پادگان بودن چه حالی میده قدم زدن و خیابون دیدن. خوشحالی از وجودم میریخت بیرون و گل میگفتیم و گل میشنیدیم. 

همینجوری که راه میرفتیم و خودمون رو به در و دیوار میزدیم، لامپ و نوری کافی پیدا کردیم واسه عکس گرفتن های یادگاری. همینجور که عکس می‌گرفتیم یکی گفت از منم عکس بگیرین جوونا. برگشتم دیدم روزنامه فروشِ مهربونی پشت سرم داره لباس خودشو مرتب میکنه. - چی بهتر از این واسه لبخند زدن. - منم معطل نکردم و سریع دوربین رو گرفتم سمتش و گفتم یک، دو... یهو گفت "نگیر نگیر، بذار یه کتاب بگیرم دستم. اها، این خوبه، پاچه ورمالیده" 

لبخند قشنگی زد و... یک، دو، سه. گفت بیا بهِم نشون بده. نشونش دادم و گفت خیلی خوب شد. چقد خوشتیپم و خدافظی کردیم. 

از اون به بعد، تا رسیدیم پادگان سکوت عجیبی باعث شد همه توی فکر باشن. چقدر مهربون، چقدر آروم، چقدر غمگین بود. کاش میشد بنشینی و بپرسی که پدر جان چرا پیراهن سیاه؟ اونم دو تا استکان چایی بریزه و بگه... 

شب زیبایی بود. شبتون زیبا.

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 16 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:05 ق.ظ http://donyayekoochakeman.blogfa.com

چه آدم اهل دلی!

حیف، فقط غمگین بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد