یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت
یک استکان حرف

یک استکان حرف

نوشته های یک در حال پیشرفت

حس متناقض اول مهر



با وجود انبوهی مشغله ذهنی ، ولی همه ساله با رسیدن اول مهر بازهم درگیر حسی متناقض میشم . اول میرم سراغ خاطراتی به یادم مانده ازآن زمانها ! خاطراتی خوبی که بیشتر به دوران دبستان و راهنمایی برمیگردد . نیمی از دوران دبیرستان هم عمدتا یا در حیاط مدرسه سپری شد و یا درخیابان و یا عدم صلاحییت حضور درکلاس .گوشه حیاط و اتاق خانه با کتابی که میخواندم و دنیایی که طعم هیچی نمیداد!

حس متناقض یعنی اینکه یاد بابای خوب مدرسه میافتم که با خط بدش نوشته بود : بر پدر و مادر کسی که آشغال درحیاط بریزد لعنت... و کسی که نریزد صلوات ! و این دست نوشته را بالای دکه اش زده بود . آن روزها من با دیدن این نوشته هیچوقت به این چیزا توجه نمیکردم.

حس متناقض یعنی روزی که به هزار بدبختی صبح ساعت پنج بیدار شدم و رفتم مدرسه که توی کلاس فلفل بریزم تا اعصاب معلم ها رو خورد کنم و بخندیم ولی اولین نفر که آب از دماغ و اشک از چشماش اومد خودم بودم.

حس متناقض یعنی روزی که واسه معلم زیست شناسیم که پیپ میکشید روی تخته یه پیپ کشیدم و توش نوشتم سرطان هنجره ، سرطان ریه ، سرطان خون ، سرطان پستان ، سکته قلبی و... و وقتی معلم دید پنج ثانیه ایی تفکر کرد و گفت بچه بلند شو پاکش کن.

حس متناقض یعنی وقتی سر هیچ و پوچ از مدرسه میرفتم بیرون و به مدیر میگفتم من رفتم آموزش پرورش ازت شکایت کنم و اونم میدوید دنبالم و منو برمیگردوند مدرسه.

حس متناقض یعنی بچه ها سیگاری میکشیدن میومدن سرکلاس معلم میگفت عباسی چی شده ؟ منم میگفتم دوغ فاصد بود.

روزها میگذشت! از طرفی استرس کنکور از طرفی بی انگیزه بودن واسه خوندن این همه کتاب که جز مزخرف هیچی توش نوشته نشده !
به هر حال باید میگذشت و گذشت و فقط مونده خاطراتی که شاید با همه ی تلخیش شیرین باشه. من بیشتر از خیلی ها مدرسه رو درک کردم و اما هنوز پیشمونم که چرا گذشت...

به یک استکان حرف بپیوندید


نظرات 4 + ارسال نظر
مهسا پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ http://fekreajib.blogsky.com

سلام خوشحالم که وبتو دیدم به نم سری بزن منم تنهام

شادی پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ http://shadi-shadi.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری

حالا چرا یه استکان؟بعضی از پستات لیوانی بودنــــــــــــا

یه جا توضیح دادم ... یک استکان حرف فقط بخاطر دوست خوبم یک استکان شعر www.dardbad.blogfa.com

zizi پنج‌شنبه 31 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://kesafista.blogfa.com

خیلی جلب بود
حالا بدو بیا که متولد شدمـــــــــــــــــــــــــــــــ .... !!!
منتظرمـــــــــــــــــــــــــــــــــا ....

اومدیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم . مبارکاااا باشه

PaRi جمعه 1 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 02:44 ق.ظ http://magicgirl.blogsky.com

واقعا این کارا رو کردی؟؟!!
عجب بچه شری بودی!!
ولی مدیرتون واقعا بیکار بود!!!!
چرا خدا از این مدیرا به ما نمیده!!!

این تازه برگی از خاطرات مدرسه بود ! هنوز آتیش زدن کلاس و پنچر کردن ماشین معلم و ....... نگفتم

مدیرمون بیکار نبود ! کم داشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد